آرسام جونی آرسام جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

قصه های آرسام کوچولو

ماهی که گذشت

عشق مامان بعد از حمام چه تلاشی میکنی تا بلند بشی عزیـــــــــــــزم عسل مامان خودشو لوس کرده ای جوووووووووووووونم من و این همه خوشبختی محاله جیگرم تازه یاد گرفتی ماشین بازی کنی اتاقو ترکوندم و خوشحالم داری میگی اه اون عروسکی که دستته دایی و زندایی برات خریدن دستشون درد نکنه این شیطنتهارو از کجا یاد میگیری آخه نمیذاشتی لباستو تنت کنم تا میخواستم بیام جلو فرار میکردی نمیر آرسام در حال فرار جیگرم داره به مامانش کمک میکنه قربونش برم عاشقتم اسباب بازیهاتو ردیف جلوت گذاشتم ببینم کدومشو برمیداری دیدم ماشینتو برداشتی نمیدم مال خودمه ...
14 شهريور 1392

روزهایی که گذشت

عشق مامان سلام میخوام از روزهای گذشته بگم.بگم کجاها رفتیم دیدن کی رفتیم اولین عروسی رفته بودیم عروسی دختر یکی از دوستان .تو عروسی بیشتر پیش پدر جون بودی و منو زیاد اذیت نکردی ولی یک ساعت آخر تلافی کردی وقتی رسیدیم خونه حسابی شنگول شدی دیدن نی نی ها داشتیم میرفتیم به دیدن نی نی ها جنابعالی بین مادرجونی و خاله جونی نشستی   هلنا خانوم و آقا نیکان نیکان 31 روزه هلنا خانوم فکر کنم 27 روز از نیکان بزرگتر بود بیاید تو بغلم دریا روز پنج شنبه هفت شهریور ماه رفتیم ساحل محمود آباد ولی چون خیلی شلوغ بود رفتیم دریای نور متاسفانه اونجا هم شلوغ بود   ولی یه دور کوچیک زدیم و چندتا عکس&nbs...
9 شهريور 1392

تاتی....تاتی...

تات ی...تاتی... یه پا جلو این یکی...حالا نوبت اون یکی..افرین پسرم این روزها پسرمان دارد تمرین تاتی تاتی میکند خم میشم و دستهای کوچولوت رو میزارم تو دستهای خودم...پاهایت...چقدر کوچولواند....پاهای کوچولو و نازت بین پاهای من...و حرکت میکنیم قدمهایم را با تو تنظیم میکنم...تاتی تاتی...صدای ذوق کردنت را میشنوم...هنوز قدمت کامل نشده قدم بعدی! مقصد کجاست؛ اتاق خوشگلت...بیشتر خم میشم تا لبخندت را ببینم....تا در خاطرم ثبتش کنم.....وای که وقتی اتاقت رو میبینی چه ذوقی میکنی .......صدای ذوق کردنت بلند تر و قدمهایت تندتر تاتی ... تاتی ...برات شعر میخونم و تو همراهم میشی سرت را بالا میگیری و با لبخندی شیرین به من نگاه میکنی......
7 شهريور 1392

سرماخوردگی

قربون پسر خودم برم.عزیز دلم از دیروز خیلی بیقراری میکردی یکمی هم تب داشتی فکر میکردم بخاطر دندون درآوردنت باشه دست و پاهاتو صورتتو آب میزدم بهتر میشدی ولی چند دقیقه بعد دوباره تب میکردی قطره استامینوفن هم بهت دادم ولی فایده نداشت .از دیشب متوجه شدیم کمی آبریزش بینی داری ساعت 2شب بود که بردیمت بیمارستان پیش پزشک عمومی میدونستم فایده ای نداره ولی بابایی گفت ببریم بهتره .3تا شربت با یک آمپول بتامتازون برات نوشت منم ترسیدم به بابایی گفتم نباید آمپول بزنه تا متخصص اطفال ببینه بعد بزنه آخه دلمم نمیومد جیگرم آمپول بزنه به  خاطر  همین آمپول هیچکدوم از شربتارو هم ندادم بخوری میترسیدم بدتر بشی بابایی هم ناراحت شد که چرا داروهاتو ند...
24 مرداد 1392

اولین آرایشگاه رفتن

پسر کوچولوی من واسه خودش مردی شده رفته آرایشگاه دیروز خونه پدر جون بودیم چند بار به ما گفتن ببریمت  آرایشگاه موهاتو مرتب کنیم  ولی چون جنابعالی پسر شیطونی هستی میترسیدیم تو آرایشگاه گریه کنی و قیچی بخوره تو صورتت نمیبردیمت واسه همین اولین بار پدر جون تنها بردت آرایشگاه  به محض اینکه دیدمت احساس کردم خیلی عوض شدی قبل از اصلاح بعد از اصلاح الان فهمیدم که چرا همه فکر میکردن جنابعالی دختری اولین آرایشگاه رفتنت تو سن 8ماه و 4روزگی   ...
22 مرداد 1392

هشتمین ماهگرد

هشتمین ماهگردت مبارک عشق مامان   با شکوه ترین روز دنیا تولد توست   سری تازه عکسها در ادامه مطلب   امروز عشقمون قدم به نه ماهگیش میزاره چقدر روزهای با هم بودنمون زود میگذره عشق من انگار همین دیروز بود پست هفت ماهگیتو گذاشتم پسر شیطون من حسابی شیطون شدی دیگه نگهداشتنت کار سختی شده.هر طرف که میزارمت یه چیزی پیدا میکنی که نباید بهش دست بزنی منم همیشه باید دنبالت باشم آوازهایی رو هم که میخوندی الان با ذوق و جیغ و خنده میخونی و حسابی خونمون رو روشن کردی تو ماهی که گذشت خیلی چیزها یاد گرفتی خودت قشنگ میشینی دیوار یا هر چیزی رو میگیری بلند میشی بعد دستاتو ول میکنی میفتی واسه اینکارات بای...
15 مرداد 1392

اواخر هشت ماهگی و شیطنتها

روزها خیلی زود میگذرن باورم نمیشه هشت ماهگیت هم داره میگذره اونقدر با نمک شدی که این روزها بیشتر وقتمو با تو میگذرونم و کارهای نیمه تمومم رو فراموش میکنم به اتمام برسونم طوری که دو سه روز بعد تازه یادم میاد شبها هم خیلی گریه و بی قراری میکنی عسلم نمیدونم چت شده دیشب که دیگه جای بحثش نیست بسکه جیغ میزدی از خواب بیدار شدی گریه میکردی انگار ترسیده بودی چشماتم باز نمیکردی هر روز دارم لثتو چک میکنم ببینم ای مرواریدت کوچولت دراومد یا نه ولی خبری نیست از شیطنتهات هم دیگه چی بگم یه لحظه هم نباید تنهات بزارم اگه تو حال خودت بزارم میری اتاقارو میگردی تا یه چیزی پیدا کنی باهاش مشغول باشی اونموقع هست که دیگه جیکت در نمیاد الانم به...
12 مرداد 1392

سومین سالگرد یکی شدنمون

این بار دلم می خواد فقط از تو بنویسم... . تویی که سه سال تمام در کنارت نفس کشیدم...خندیدم...گریه کردم...زندگی کردم. تویی که با مهربونی ِ چشمات به قلبم آرامش دادی. تویی که گاهی برام سنگ صبور بودی و به تمام دغدغه هام با جون و دل گوش می کردی...و گاهی سر به سرم می ذاشتی و لجم رو در میاوردی... . حالا که به گذشته نگاه می کنم می بینم چقدر خاطره های تلخ و شیرین تو دفتر زندگی مشترکمون ثبت شده... . اگر گفتی کدومشون از همه شیرین تره؟ من بگم؟خب معلومه دیگه روز تولد گل پسرمون آرسام نازمون با تموم دردهایی که داشتم ولی شیرین و شیرین ترین روز زندگیمون بود. اما تلخترینش که مربودط میشه به دوره نامزدیمون روز عاشورا آذر سال ٩٠ که نمیخوام فکرش رو ه...
5 مرداد 1392

چهار دست و پا رفتنت

عزیز دلم نمیدونی چقدر خوشحالم از اینکه هر روز چیزای جدیدتر یاد میگیری وقتی هفت ماهگیت تموم شد کم کم یاد گرفتی چهار دست و پا میری ولی در حد خیلی کم و زود خسته میشی ولی اگه چیزی رو  که دوست داری رو بخوای خلاصه با غلت زدن یا سینه خیز خودتو میرسونی خیلی هم تلاش میکنی و نفس نفس میزنی وقتی یخورده میری جلو چون میخوای رو پاهات وایستی یکدفعه میافتی رو شکمت ولی کوتاه بیا نیستی و راه خودتو ادامه میدی الان که هفت ماه و 16  روزت هست بیشتر چهار دست و پا میری ولی اینم بگم که موقع چار دست و پا رفتن زانو هاتو کمتر میزاری زمین بیشتر میخوای رو پاهات وایستی مامان جون که فکر میکنه شما زود راه میافتی ولی منکه بعید میدونم آخه تنبل خان من هنوز چ...
5 مرداد 1392