آرسام جونی آرسام جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

قصه های آرسام کوچولو

11ماهگی به روایت تصویر

عکسهایی از 11 ماهگی قند عسلم  قربون خوابیدنت بشم عسل مامان بعد از حموم    بازم جای بابایی رو گرفتی       هنوز وقتی میزارمت تو روروئک راه نمیبریش بابایی گفت بریم حیاط شاید راه بردی ولی تو اینجوری لم دادی به ما میخندی    کوچولو بودی از  طعم پستونک بدت میومد ولی الان دوست داری بخوری ولی گازش میگیری بعنوان دندونی ازش استفاده میکنی  اینم از ذوق کردنت واسه لحاف ما     ای جووووووووووووووووووووونم  دوست داری ویو و سشوار مامانی رو پرت کنی اینور و اونور   دالـــــــــــــــــــــــــی &n...
28 آبان 1392

روزهای محرمی آرسام

بازدلم غم گرفت دوباره ماتم گرفت ماه محرم آمد تمام عالم گرفت بقیه عکسها در ادامه مطلب آماده برای رفتن به مراسم شیرخوارگان.از اونجا که عادت کردی تا 12 ظهر بخوابی موقع رفتن حسابی خوابت میومد چون زیاد ددری شدی وقتی رفتیم بیرون حسابی سرحال شدی و تو مراسم شیرخوارگان اصلا اذیتم نکردی و منم از اینکه اینقدر آروم بودی این شکلی بودم بعد از مراسم ای جووووووووووووووووووووونم     عزیز دلم پارسال اینموقع تو  دل مامانی بودی و خیلی دلم میخواست ببرمت مراسم شیرخوارگاه باورم نمیشه امسال با هم رفتیم مراسم شیرخوارگاه چقدر با تو بودن زود میگذره التماس دعا فرشته کوچولوی مامان ...
26 آبان 1392

جشن دندونی

روز جمعه ١٠-٨-٩٢ برات جشن دندونی خودمونی گرفتیم.شب قبلش مامان جون و خاله جونا اومدن تو تزیینات کمکم کردن و مامان جون هم آش دندونی عسلمو پخت از همون شب زیاد اذیتم نکردی فقط  وقتی اگه یکی بیاد یا ما جایی باشیم و شلوغ باشه شیر و غذا نمیخوری منم همش نگرانت بودم از دو روز قبل شروع کردم تزییناتو درست کنم رفتم تو اتاق خودت یواشکی درست کنم تا جنابعالی یه وقت خرابشون نکنی ولی یه لحظه که ازت غافل شدم دیدم رفتی تو اتاقت و کلی کاغذ رنگی خوشگل دیده بودی و ذوق کردی برای همین همش میخواستی بری تو اتاق خودت منم درو میبستم ولی مینشستی پشت در و گریه میکردی با اینکه چند تا کاغذ بهت دادم ولی انگار همشو باهم میخواستی عزیزم مراحل آماده سا...
15 آبان 1392

اولین مروارید

انار دونه دونه آرسام ای دارم دردونه قشنگ و مهربونه انار دونه دونه سه چهار روزه که آرسام گرفتار دندونه انار دونه دونه توی دهان آرسام یه گل زده جوونه گل نگو مرواریده مثه طلای سفیده قربون آرسام نازم برم که باز هم مارو ذوق زده کرد عسل مامان 3,4 روزی بود که متوجه شدم لثه ات بیشتر از قبل ورم کرده بود تا اینکه دیشب داشتیم با هم بازی میکردیم وسط بازی یک حس مادرانه ای بهم گفت ببینم دندونت دراومد یا نه اول انگشتمو گزاشتم امتحان کردم یه تیزی حس کردم ولی باور نکردم به بابایی گفتم اومد دندونتو ببینه که هرکاری کردیم جنابعالی اصلا نمیزاشی آخرش با هزار زحمت خودم دیدم سفیییییید سفید بود&nbs...
2 آبان 1392

اولین قدم

عزیز دلم امروز اولین قدمتو برداشتی وای که چقدر ذوق کردیم پسر عزیزم این اولین قدمت در راه بسیار طولانی زندگی است.به امید قدم های استوار تر در راه زندگی ات چقدر لحظه شماری میکردم برای این لحظه وای که چقدر با نمک شده بودی عزیزم امروز من و بابایی داشتیم باهات بازی میکردیم چندبار منو بابایی رو گرفتی و بلند میشدی که یکدفعه دیدیم یک کوچولو قدم برداشتی عزیـــــــــــــززززززم متاسفانه عکس اولین قدم برداشتنتو ندارم اون لحظه اینقدر ذوق کردیم که همه چی یادمون رفت این هم عکس امروز البته قبل از اینکه اولین قدمتو برداری امروز با هزار زحمت چندتا عکس از ایستادنت گرفتم البته خیلی وقته خودت وایمیستی ولی وقتی میخوام عکس بگیرم نمی...
28 مهر 1392

روزت مبارک کودکم

کودک باش حرفهای کودکی دنیای قشنگ ناشناخته هاست کودک باش کودکی شادمانیهای لذت بخش بی ریاست کودک باش و تشنه بزرگ شدن بمان دنیای آدم بزرگها تاریک است کودک باش و کودکی را بازی کن اما آرزو مکن که بزرگ شوی فردای آدم بزرگها قشنگ نیست کودک باش و یادت باشد اسباب بازیهایت را دوست بداری اسباب بازی آدم بزرگها فریادهای بلند نا آشناست   کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم. امروز ١٦ مهر روز جهان...
17 مهر 1392

دهمین ماهگرد

می نویسم… می نویسم از تو… تا تن کاغذ من جا دارد با تو از حادثه ها خواهم گفت می نویسم همه ی با تو بودن ها را برای تو مینویسم....  که تمام ثانیه هایم را با تو بودم برای تویی که تمام هستی ام هستی برای تویی که همچون خون در رگ هایم جاری هستی و من… به قیمت جان کندن هم نمی توانم از تو بگذرم برای تویی که می دانم در این روزگار غریب " تنها به تو دلخوشم…"   دهمین ماهگردت مبارک عزیزم به مناسبت دهمین ماهگردت بابایی شیرینی خریده بود جنابعالی با چه اشتهایی داری میخوری قربونت برم     دوتا وروجک مگه میزاشتین عکس بگیرم مردای دوست داشتنی من عسل ...
16 مهر 1392

آرسام و کاراش1

میخوام کمی از کارهای روزانت بنویسم میخوام بنویسم چقدر شیطونتر و باهوشتر شدی همه جای خونه میچرخی وقتی از چیزی خوشت بیاد با همون مشغول میشی و جیکت درنمیاد تو این عکس همه جای خونه دنبالت گشتم ولی جایی پیدات کردم که فکر نمیکردم باشی.تو اتاقی رفتی که برقاش خاموش بود   علاقه زیادی به آشپزخونه و اتاق خواب داری وقتی داری میری سمتی که نباید بری صدات میزنم یه لحظه میشینی نگام میکنی و میخندی دوباره راه خودتو میری   وقتی 8ماهگیت تموم شد مبل یا هر چیزی رو میگرفتی و راه میرفتی ولی خیلی آروم آروم الان که 9ماهگیت تموم شده مبلارو میگیری و تند تند راه میری   وقتی ذوق میکنی یه صدایی از ته گلوت درمیاری وچشاتو تنگ میکن...
31 شهريور 1392

نهمین ماهگرد

ساده مینویسم نهمین ماهگردت مبارک عشق مامان عزیز دلم این نه ماه خیلی زود گذشت باورم نمیشه وارد دهمین ماه زندگیت شدی   امشب خیلی مامانی ناراحت شدم افتادی گریه میکردی منم بغلت کردم ساکت شدی شیر خوردی یکدفعه دیدم سرت قرمز ورم کرده وای که چه حالی شدم بابایی هم خونه نبود.بهش چیزی نگفتم که نگران نشه.سر ورم یخ گذاشتم بهتر شدی نمیدونی چقدر ترسیدم و گریه میکردم که خدایی نکرده چیزی نشه تا الان که ساعت 3:45 خوابم نمیبره و نگرانتم عزیزم ولی خدارو شکر ورم سرت خوابیده خودتم که خوابی ...
17 شهريور 1392