آرسام جونی آرسام جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

قصه های آرسام کوچولو

هشتمین ماهگرد

هشتمین ماهگردت مبارک عشق مامان   با شکوه ترین روز دنیا تولد توست   سری تازه عکسها در ادامه مطلب   امروز عشقمون قدم به نه ماهگیش میزاره چقدر روزهای با هم بودنمون زود میگذره عشق من انگار همین دیروز بود پست هفت ماهگیتو گذاشتم پسر شیطون من حسابی شیطون شدی دیگه نگهداشتنت کار سختی شده.هر طرف که میزارمت یه چیزی پیدا میکنی که نباید بهش دست بزنی منم همیشه باید دنبالت باشم آوازهایی رو هم که میخوندی الان با ذوق و جیغ و خنده میخونی و حسابی خونمون رو روشن کردی تو ماهی که گذشت خیلی چیزها یاد گرفتی خودت قشنگ میشینی دیوار یا هر چیزی رو میگیری بلند میشی بعد دستاتو ول میکنی میفتی واسه اینکارات بای...
15 مرداد 1392

اواخر هشت ماهگی و شیطنتها

روزها خیلی زود میگذرن باورم نمیشه هشت ماهگیت هم داره میگذره اونقدر با نمک شدی که این روزها بیشتر وقتمو با تو میگذرونم و کارهای نیمه تمومم رو فراموش میکنم به اتمام برسونم طوری که دو سه روز بعد تازه یادم میاد شبها هم خیلی گریه و بی قراری میکنی عسلم نمیدونم چت شده دیشب که دیگه جای بحثش نیست بسکه جیغ میزدی از خواب بیدار شدی گریه میکردی انگار ترسیده بودی چشماتم باز نمیکردی هر روز دارم لثتو چک میکنم ببینم ای مرواریدت کوچولت دراومد یا نه ولی خبری نیست از شیطنتهات هم دیگه چی بگم یه لحظه هم نباید تنهات بزارم اگه تو حال خودت بزارم میری اتاقارو میگردی تا یه چیزی پیدا کنی باهاش مشغول باشی اونموقع هست که دیگه جیکت در نمیاد الانم به...
12 مرداد 1392

سومین سالگرد یکی شدنمون

این بار دلم می خواد فقط از تو بنویسم... . تویی که سه سال تمام در کنارت نفس کشیدم...خندیدم...گریه کردم...زندگی کردم. تویی که با مهربونی ِ چشمات به قلبم آرامش دادی. تویی که گاهی برام سنگ صبور بودی و به تمام دغدغه هام با جون و دل گوش می کردی...و گاهی سر به سرم می ذاشتی و لجم رو در میاوردی... . حالا که به گذشته نگاه می کنم می بینم چقدر خاطره های تلخ و شیرین تو دفتر زندگی مشترکمون ثبت شده... . اگر گفتی کدومشون از همه شیرین تره؟ من بگم؟خب معلومه دیگه روز تولد گل پسرمون آرسام نازمون با تموم دردهایی که داشتم ولی شیرین و شیرین ترین روز زندگیمون بود. اما تلخترینش که مربودط میشه به دوره نامزدیمون روز عاشورا آذر سال ٩٠ که نمیخوام فکرش رو ه...
5 مرداد 1392

چهار دست و پا رفتنت

عزیز دلم نمیدونی چقدر خوشحالم از اینکه هر روز چیزای جدیدتر یاد میگیری وقتی هفت ماهگیت تموم شد کم کم یاد گرفتی چهار دست و پا میری ولی در حد خیلی کم و زود خسته میشی ولی اگه چیزی رو  که دوست داری رو بخوای خلاصه با غلت زدن یا سینه خیز خودتو میرسونی خیلی هم تلاش میکنی و نفس نفس میزنی وقتی یخورده میری جلو چون میخوای رو پاهات وایستی یکدفعه میافتی رو شکمت ولی کوتاه بیا نیستی و راه خودتو ادامه میدی الان که هفت ماه و 16  روزت هست بیشتر چهار دست و پا میری ولی اینم بگم که موقع چار دست و پا رفتن زانو هاتو کمتر میزاری زمین بیشتر میخوای رو پاهات وایستی مامان جون که فکر میکنه شما زود راه میافتی ولی منکه بعید میدونم آخه تنبل خان من هنوز چ...
5 مرداد 1392

عکسهای جا مونده

این چندتا عکس رو قبلا ازت گرفتم ولی  چون با گوشیم گرفته بودم داخل گوشیم بود والان یادم اومد که به یادگار بزارم   روز انتخابات رای داده بودیم تو راه برگشت سر جای بابایی نشستی و ذوق کرده بودی موقع رفتن یه عکس دو نفره با بابایی ازتون گرفتم وای که چقدر ناز شده بود چقدر دوسش داشتم  چون تو گوشیم بود دستم خورد رو صفحه پاک شد   حالا گریییییییییییییه   صدات میکردم نگام نمیکردی ولی میخندیدی   پ نوشت:تو یکی از عکسات خیلی ذوق کردی ولی نمیدونم چرا آپلود نشد     ...
26 تير 1392
1