سومین سالگرد یکی شدنمون
این بار دلم می خواد فقط از تو بنویسم... . تویی که سه سال تمام در کنارت نفس کشیدم...خندیدم...گریه کردم...زندگی کردم.
تویی که با مهربونی ِ چشمات به قلبم آرامش دادی. تویی که گاهی برام سنگ صبور بودی و به تمام دغدغه هام با جون و دل گوش می کردی...و گاهی سر به سرم می ذاشتی و لجم رو در میاوردی... .
حالا که به گذشته نگاه می کنم می بینم چقدر خاطره های تلخ و شیرین تو دفتر زندگی مشترکمون ثبت شده... . اگر گفتی کدومشون از همه شیرین تره؟ من بگم؟خب معلومه دیگه روز تولد گل پسرمون آرسام نازمون با تموم دردهایی که داشتم ولی شیرین و شیرین ترین روز زندگیمون بود.
اما تلخترینش که مربودط میشه به دوره نامزدیمون روز عاشورا آذر سال ٩٠ که نمیخوام فکرش رو هم بکنم نمیخوام چیزی بنویسم چون حالا که مادر شدم بیشتر حس میکنم و برام تلخ تر از چیزی که فکرش رو هم بکنی شده
میدونی قشنگی این روزها به چیه؟به این که وقتی داری با پسرمون بازی میکنی قهقهه جفتتون تو گوشم میپیچه وقتی میبینم شما دو تا چقدر خوشین منم تموم غمهای دلمو فراموش میکنم........وقتی میگی بابایی و دوست داری زودتر یاد بگیره و باهاش تمرین میکنی تا صدات بزنه با اینکه میدونی هنوز خیلی زوده تا یاد بگیره...........وقتهایی که درباره آینده آرسام حرف میزنیم و پیش خودمون میگیم خیلی با نمک شده....... برق خاصی رو توی چشات میبینم
خوب دیگه بابایی می دونی که من اگه بخوام حرف بزنم حالا حالا ها حرف برای گفتن دارم وممکنه مخ تو رو تلیت کنم!!!
یه حرف جدی: همسفر روزهای زندگانی ام از تو به خاطر تمام لحظات شادی که به زندگی ام بخشیدی سپاسگذارم. دوستت دارم تا ابدیت
حاصل عشق ما آرسام جونم
دوستتون دارم
عشقهای من