اواخر هشت ماهگی و شیطنتها
روزها خیلی زود میگذرن باورم نمیشه هشت ماهگیت هم داره میگذره اونقدر با نمک شدی که این روزها بیشتر وقتمو با تو میگذرونم و کارهای نیمه تمومم رو فراموش میکنم به اتمام برسونم طوری که دو سه روز بعد تازه یادم میاد
شبها هم خیلی گریه و بی قراری میکنی عسلم نمیدونم چت شده دیشب که دیگه جای بحثش نیست بسکه جیغ میزدی از خواب بیدار شدی گریه میکردی انگار ترسیده بودی چشماتم باز نمیکردی هر روز دارم لثتو چک میکنم ببینم ای مرواریدت کوچولت دراومد یا نه ولی خبری نیست
از شیطنتهات هم دیگه چی بگم یه لحظه هم نباید تنهات بزارم اگه تو حال خودت بزارم میری اتاقارو میگردی تا یه چیزی پیدا کنی باهاش مشغول باشی اونموقع هست که دیگه جیکت در نمیاد
الانم به سفارش آقا جون بردمت پایین یه لحظه که نباشی دلم برات تنگ میشه خیلی بهت وابسته شدم
این عکسو برای شرکت تو مسابقه نی نی شکمو گرفتم ولی شرکت نکردم
سر سفره افطار رفتی سمت مربا و همشو ریختی بعدشم قاشقو دستت گرفتی که بخوری
ذوق بعد از حموم
اینجوری تو تخت میخوابی که با پاهات بزنی به ضربه گیر تختت
یاد گرفتی وایستی اونم یک دستی
هر کاری کردم غذاتو بخوری نمیخوردی باهات بازی میکردم نمیخندیدی انگار میخواستی تو حال خودت باشی
گاهی اوقات وقتی از خواب بیدار میشی گریه میکنی
دنبال چی میگردی؟
یاد گرفتی دست میزنی
رفتی زیر روروِئک گریه میکردی اومدم بغلت کردم ولی همینجور سرت پایین بود و بلند نمیکردی.فکر میکردی هنوز اون زیری
داری دست میزنی
اولی دستی که واسه بابایی زدی کلی ذوق کرد
اینجوری میخوابی
میخوای گلهای فرش رو بگیری
بابایی داشت نازت میداد بعد رفت بیرون یکدفعه دیدم با بد اخلاقی و نق نق کنان داری میری سمت در اولین بار بود دنبال بابایی گریه میکردی منم صدات زدم اومدی پیشم
دیگه تموووووووووم شد
آخیش خسته شدم