آرسام جونی آرسام جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

قصه های آرسام کوچولو

روزت مبارک کودکم

کودک باش حرفهای کودکی دنیای قشنگ ناشناخته هاست کودک باش کودکی شادمانیهای لذت بخش بی ریاست کودک باش و تشنه بزرگ شدن بمان دنیای آدم بزرگها تاریک است کودک باش و کودکی را بازی کن اما آرزو مکن که بزرگ شوی فردای آدم بزرگها قشنگ نیست کودک باش و یادت باشد اسباب بازیهایت را دوست بداری اسباب بازی آدم بزرگها فریادهای بلند نا آشناست   کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم. امروز ١٦ مهر روز جهان...
17 مهر 1392

دهمین ماهگرد

می نویسم… می نویسم از تو… تا تن کاغذ من جا دارد با تو از حادثه ها خواهم گفت می نویسم همه ی با تو بودن ها را برای تو مینویسم....  که تمام ثانیه هایم را با تو بودم برای تویی که تمام هستی ام هستی برای تویی که همچون خون در رگ هایم جاری هستی و من… به قیمت جان کندن هم نمی توانم از تو بگذرم برای تویی که می دانم در این روزگار غریب " تنها به تو دلخوشم…"   دهمین ماهگردت مبارک عزیزم به مناسبت دهمین ماهگردت بابایی شیرینی خریده بود جنابعالی با چه اشتهایی داری میخوری قربونت برم     دوتا وروجک مگه میزاشتین عکس بگیرم مردای دوست داشتنی من عسل ...
16 مهر 1392

آرسام و کاراش1

میخوام کمی از کارهای روزانت بنویسم میخوام بنویسم چقدر شیطونتر و باهوشتر شدی همه جای خونه میچرخی وقتی از چیزی خوشت بیاد با همون مشغول میشی و جیکت درنمیاد تو این عکس همه جای خونه دنبالت گشتم ولی جایی پیدات کردم که فکر نمیکردم باشی.تو اتاقی رفتی که برقاش خاموش بود   علاقه زیادی به آشپزخونه و اتاق خواب داری وقتی داری میری سمتی که نباید بری صدات میزنم یه لحظه میشینی نگام میکنی و میخندی دوباره راه خودتو میری   وقتی 8ماهگیت تموم شد مبل یا هر چیزی رو میگرفتی و راه میرفتی ولی خیلی آروم آروم الان که 9ماهگیت تموم شده مبلارو میگیری و تند تند راه میری   وقتی ذوق میکنی یه صدایی از ته گلوت درمیاری وچشاتو تنگ میکن...
31 شهريور 1392

نهمین ماهگرد

ساده مینویسم نهمین ماهگردت مبارک عشق مامان عزیز دلم این نه ماه خیلی زود گذشت باورم نمیشه وارد دهمین ماه زندگیت شدی   امشب خیلی مامانی ناراحت شدم افتادی گریه میکردی منم بغلت کردم ساکت شدی شیر خوردی یکدفعه دیدم سرت قرمز ورم کرده وای که چه حالی شدم بابایی هم خونه نبود.بهش چیزی نگفتم که نگران نشه.سر ورم یخ گذاشتم بهتر شدی نمیدونی چقدر ترسیدم و گریه میکردم که خدایی نکرده چیزی نشه تا الان که ساعت 3:45 خوابم نمیبره و نگرانتم عزیزم ولی خدارو شکر ورم سرت خوابیده خودتم که خوابی ...
17 شهريور 1392
1