آرسام جونی آرسام جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

قصه های آرسام کوچولو

ماهی که گذشت

عشق مامان بعد از حمام چه تلاشی میکنی تا بلند بشی عزیـــــــــــــزم عسل مامان خودشو لوس کرده ای جوووووووووووووونم من و این همه خوشبختی محاله جیگرم تازه یاد گرفتی ماشین بازی کنی اتاقو ترکوندم و خوشحالم داری میگی اه اون عروسکی که دستته دایی و زندایی برات خریدن دستشون درد نکنه این شیطنتهارو از کجا یاد میگیری آخه نمیذاشتی لباستو تنت کنم تا میخواستم بیام جلو فرار میکردی نمیر آرسام در حال فرار جیگرم داره به مامانش کمک میکنه قربونش برم عاشقتم اسباب بازیهاتو ردیف جلوت گذاشتم ببینم کدومشو برمیداری دیدم ماشینتو برداشتی نمیدم مال خودمه ...
14 شهريور 1392

روزهایی که گذشت

عشق مامان سلام میخوام از روزهای گذشته بگم.بگم کجاها رفتیم دیدن کی رفتیم اولین عروسی رفته بودیم عروسی دختر یکی از دوستان .تو عروسی بیشتر پیش پدر جون بودی و منو زیاد اذیت نکردی ولی یک ساعت آخر تلافی کردی وقتی رسیدیم خونه حسابی شنگول شدی دیدن نی نی ها داشتیم میرفتیم به دیدن نی نی ها جنابعالی بین مادرجونی و خاله جونی نشستی   هلنا خانوم و آقا نیکان نیکان 31 روزه هلنا خانوم فکر کنم 27 روز از نیکان بزرگتر بود بیاید تو بغلم دریا روز پنج شنبه هفت شهریور ماه رفتیم ساحل محمود آباد ولی چون خیلی شلوغ بود رفتیم دریای نور متاسفانه اونجا هم شلوغ بود   ولی یه دور کوچیک زدیم و چندتا عکس&nbs...
9 شهريور 1392

تاتی....تاتی...

تات ی...تاتی... یه پا جلو این یکی...حالا نوبت اون یکی..افرین پسرم این روزها پسرمان دارد تمرین تاتی تاتی میکند خم میشم و دستهای کوچولوت رو میزارم تو دستهای خودم...پاهایت...چقدر کوچولواند....پاهای کوچولو و نازت بین پاهای من...و حرکت میکنیم قدمهایم را با تو تنظیم میکنم...تاتی تاتی...صدای ذوق کردنت را میشنوم...هنوز قدمت کامل نشده قدم بعدی! مقصد کجاست؛ اتاق خوشگلت...بیشتر خم میشم تا لبخندت را ببینم....تا در خاطرم ثبتش کنم.....وای که وقتی اتاقت رو میبینی چه ذوقی میکنی .......صدای ذوق کردنت بلند تر و قدمهایت تندتر تاتی ... تاتی ...برات شعر میخونم و تو همراهم میشی سرت را بالا میگیری و با لبخندی شیرین به من نگاه میکنی......
7 شهريور 1392

سرماخوردگی

قربون پسر خودم برم.عزیز دلم از دیروز خیلی بیقراری میکردی یکمی هم تب داشتی فکر میکردم بخاطر دندون درآوردنت باشه دست و پاهاتو صورتتو آب میزدم بهتر میشدی ولی چند دقیقه بعد دوباره تب میکردی قطره استامینوفن هم بهت دادم ولی فایده نداشت .از دیشب متوجه شدیم کمی آبریزش بینی داری ساعت 2شب بود که بردیمت بیمارستان پیش پزشک عمومی میدونستم فایده ای نداره ولی بابایی گفت ببریم بهتره .3تا شربت با یک آمپول بتامتازون برات نوشت منم ترسیدم به بابایی گفتم نباید آمپول بزنه تا متخصص اطفال ببینه بعد بزنه آخه دلمم نمیومد جیگرم آمپول بزنه به  خاطر  همین آمپول هیچکدوم از شربتارو هم ندادم بخوری میترسیدم بدتر بشی بابایی هم ناراحت شد که چرا داروهاتو ند...
24 مرداد 1392

اولین آرایشگاه رفتن

پسر کوچولوی من واسه خودش مردی شده رفته آرایشگاه دیروز خونه پدر جون بودیم چند بار به ما گفتن ببریمت  آرایشگاه موهاتو مرتب کنیم  ولی چون جنابعالی پسر شیطونی هستی میترسیدیم تو آرایشگاه گریه کنی و قیچی بخوره تو صورتت نمیبردیمت واسه همین اولین بار پدر جون تنها بردت آرایشگاه  به محض اینکه دیدمت احساس کردم خیلی عوض شدی قبل از اصلاح بعد از اصلاح الان فهمیدم که چرا همه فکر میکردن جنابعالی دختری اولین آرایشگاه رفتنت تو سن 8ماه و 4روزگی   ...
22 مرداد 1392
1