آرسام جونی آرسام جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

قصه های آرسام کوچولو

تولد یک سالگی

  تو این روز پر از گل تو با خنده شکفتی با یه گریه ساده به دنیا بله گفتی  تولدت مبارک      با کلی زحمت چند تا عکس گرفتیم مگه میزاشتی     اصلا هم نمیزاشتی کلاه تولدت سرت باشه             با آرزوی قشنگترین لبخند برای تو     اینم از هدیه های قشنگت     شکلکهای ماشینی که برات خریدیم رو گرفتی تو خونه راه میری و ذوق کردی       بابایی برای تولدت کتونی خوشگل خریده بود که برات بزرگ بود باید سال بعد بپوشی ولی خیلی دوسش داشتی حتی وقتی از پات دراوردیم خودت پاتو م...
18 آذر 1392

12ماه گذشت.....

پسرک من دیگه داری بزرگ میشی.باورم نمیشه یک سال از پدر و مادر بونمون گذشت یکسال از با تو بودن چه روزهای قشنگ و بیاد موندنی و روزهایی پر از استرس و نگرانی روزهایی که دلم پر میزد برای خندیدنت راه رفتنت و حرف زدنت برای ما ما گفتن و د د گفتنت و برای مرواریدای سفید و گرانبهات امروز تو سن ١١ماه ٢٨ روزگی چهارمین مرواریدت نمایان شد برای این دندونت بر خلاف ٣تای قبلی خیلی اذیت شدی مدام بهونه میگرفتی و لجباز شده بودی.٢تا مرواریت قبلی هم تو سن ١١ماه و ١٨روزگی نمایان شدند قربونت برم.الان ٤تا دندون سفید خوشگل کوتاه بلند داری دیگه وقتی میخندی خیلی با نمک میشی.خب یه کمی از کارات بگم؟؟؟!!!!باشه میگم....... پسرک شیطون من شیطونتر شدی  ولی عاقلتر ...
15 آذر 1392

آرسام و کاراش2

دوست دارم لباسهای تو کشورو پرت کنم بیرون خودم برم توش بشینم خوشحال از اینکه دارم تاتی تاتی میکنم اینم بگم دیگه تو تاتی تاتی حرفه ای شدم  مامانی بسه دیگه چقدر عکس میگیری بیا حولم بده من منتظرمااااااا  مثل اینکه بابایی نمیخواد بیاد بهتره خودم دست بکار بشم  روز عاشورا هوا خیلی سرد بود برای همین مامانی و بابایی قصد پیاده شدن نداشتن عاشق آب بازی هستم حتی بعضی موقع که میخوان منو از تو حموم بیرون بیارن میزنم زیر گریه     اگه یه چیزی رو بخوام میگم اووووووووم اینجا هم دوربینو میخوام  مامانی و بابایی رو کلافه میکنم تا بخوابم آخه دلم میخواد بازی ...
1 آذر 1392

یکسالگی وبلاگ

انکار همین دیروز بود که اولین پست رو توی این وبلاگ نوشتم یا نه اصلا همین دیروز بود که داشتم برای وبلاگت اسم انتخاب میکردم قصه های آرسام کوچولو ولی الان دیگه مردی شدی چقدر زود گذشت  و از ١٥ آبان ٩١ رسیدیم به ١٥ آبان ٩٢. چقدر زود یکسال شد که خودمم متوجه نشدم الانم دارم با تاخیر مینویسم واقعا باور نکردم که یکسال گذشت.  ١٥ ابان روزی بود که من با نی نی وبلاگ آشنا شدم ولی قبلا ٦ آبان تو بلاگفا برات وبلاگ درست کرده بودم بعد همه مطالب رو انتقال دادم به اینجا. الان که داشتم به مطالب گذشته نگاهی میکردم متوجه شدم که تا ١٦ آذر این وبلاگ رنگ و بوی خوبی داشت هر روز پست جدیدی میذاشتم ولی بعدش کم کم فاصله بین پستها بیشتر شد از این با...
29 آبان 1392

11ماهگی به روایت تصویر

عکسهایی از 11 ماهگی قند عسلم  قربون خوابیدنت بشم عسل مامان بعد از حموم    بازم جای بابایی رو گرفتی       هنوز وقتی میزارمت تو روروئک راه نمیبریش بابایی گفت بریم حیاط شاید راه بردی ولی تو اینجوری لم دادی به ما میخندی    کوچولو بودی از  طعم پستونک بدت میومد ولی الان دوست داری بخوری ولی گازش میگیری بعنوان دندونی ازش استفاده میکنی  اینم از ذوق کردنت واسه لحاف ما     ای جووووووووووووووووووووونم  دوست داری ویو و سشوار مامانی رو پرت کنی اینور و اونور   دالـــــــــــــــــــــــــی &n...
28 آبان 1392

روزهای محرمی آرسام

بازدلم غم گرفت دوباره ماتم گرفت ماه محرم آمد تمام عالم گرفت بقیه عکسها در ادامه مطلب آماده برای رفتن به مراسم شیرخوارگان.از اونجا که عادت کردی تا 12 ظهر بخوابی موقع رفتن حسابی خوابت میومد چون زیاد ددری شدی وقتی رفتیم بیرون حسابی سرحال شدی و تو مراسم شیرخوارگان اصلا اذیتم نکردی و منم از اینکه اینقدر آروم بودی این شکلی بودم بعد از مراسم ای جووووووووووووووووووووونم     عزیز دلم پارسال اینموقع تو  دل مامانی بودی و خیلی دلم میخواست ببرمت مراسم شیرخوارگاه باورم نمیشه امسال با هم رفتیم مراسم شیرخوارگاه چقدر با تو بودن زود میگذره التماس دعا فرشته کوچولوی مامان ...
26 آبان 1392
1