آرسام جونی آرسام جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

قصه های آرسام کوچولو

روزهای بهاری

 سلام عزیز دلم شیطونک من وروجکم این روزها بیشتر عاشق بیرون رفتنی دوست داری فقط بری بیرون بازی کنی هر روز میبریمت پارک کلی بازی و خوشحالی میکنی ما هم ذوق میکنیم .حدود سه ماهی هست دیگه شیر نمیخوری خیلی سخت بود همیشه گریه و لجبازی میکردی دو هفته طول کشید تا یادت رفت حالا هم غذا میخوری هم اینکه شبا تا صبح میخوابی.از حرف زدنت هم هیچی نگم بهتره فقط در حد چند کلمه .یبار بهت گفتم آرسام خیلی شیطون شدی توهم میخندیدی و بدوبدو میکردی یکسره میگفتی شیدون   فعلا فقط پانتومیم بازی میکنی بابایی زیاد متوجه نمیشه ولی ماماتی خوب میفهمم چی میخوای هر چیز خوردنی بخوای بدوبدو میری سمت یخچال یکسره میگی به به به به اینم لعت نامه ات : ماما...
28 ارديبهشت 1394

عیدانه آرسام جونم

سلام سلام به یکی یکدونم وروجک مامانی  اینروزا خیلی شیطون و با نمک شدی وقتی کاری میکنی اخمام میره تو هم با هام حرف میزنی که منم نمیفهمم چی میگی و فقط میخندی تا من نخندم ولکن نیستی بعضی وقتها میخوای یه کاری بکنی جای دیگه رو نشونم میدی که مثلا حواسمو پرت کنی و راحت به کارت برسی.مامانی اینروزا یکمی تنبل شدم الان میخوام عکسهای نوروزو بزارم اینم عکس روز سیزده بدر   ...
1 ارديبهشت 1394

جشن تولد دو سالگی

سلام عزیز دلم یکی یکدونم وروجک مامانی من اومدم با کلی تاخیر ببخش مامان تنبلی کردم.الان اومدم با عکسهای تولدت به خاطر امتحانات خاله جون و دایی جون تولدت با کلی تاخیر برگزار شد یک ماه هم ماه صفر بود نمیشد بخاطر همین 17 بهمن برات جشن گرفتم عزیزم اینروزا خیلی خیلی زرنگ باهوش و شیطون شدی هر روز یا روزی دوبار باید بری مهمونی پیش آقاجون  خیلی هم بابایی رو دوست داری و باهاش کلی بازی میکنی خیلی دنبالش گریه میکنی .از حرف نزدنت هیچی نگم بهتره هنوز حرف نمیزنی فقط در حد چند کلمه هر چی هم بگی فقط  یبار میگی دیگه هم تکرار نمیکنی بعضی کلمه هایی هم که بیشتر میگی ایناست: به به: به به بده : اگه چیزی بخوای یکسره میگی بد...
3 اسفند 1393

متفرقه های بیست و چهار ماهگی

خیلی دوست داری بری کنار پنجره و بیرونو نگاه کنی همیشه اسباب بازیهاتو روی هم میچینی بیشتر وقتها این شکلی هستی دنبال اسباب بازیهات میگردی جایگاه همیشگیت که یه زمانی ویترین بود ای جونم   گفتم ژست بگیر خودت این ژستو گرفتی آخه از کجا یاد میگیری اینارو   خودم این ژستو یادت دادم ولی داشتی سر به سرم میزاشتی   حالا آقا شدی یه وقتاییکه مامانی زیاد کار دارم بهت نمیرسم خودت به خودت میرسی خودت از تو یخچال بستنی گرفتی داری میخوری عاشق خط خطی کردن رو در و دیوار هستی واسه همین اینو برات خریدم ولی انگار رو دیوارای خونه بیشتر بهت مزه میده &...
24 دی 1393

تولد دو سالگی

 سلام عزیز دلم دوساله شدی گل من دو سالگیت مبارک  و اما تولد خودمونی جشن هم برات میگیرم عزیز دلم تولد امثال  با تم پو که خیلی آهنگاشو دوست داری دلم میخواست کیک هم با تم پو باشه ولی چون سه تایی بودیم نشد آخه آقای قناد باید یه کیک بزرگتر درست میکرد ولی ما سه نفر بودیم اشکال نداره حالا واسه جشن برنامه ها دارم برات عزیزم       این هم از تولد دو سالگیت باورم نمیشه به این زودی  دو سال گذشت عزیزم کادو مون هم بابایی خیلی دوست داشت برات یه کامیون بزرگ بگیره توش بشینی خریدیم خیلی خیلی هم دوسش داری و از روز تولدت که بهت دادیم دیگه به اسباب بازیهای دیگه...
22 آذر 1393

اخرین روزهای یکسالگی

سلام عزیزم قند عسلمم گل پسرم داری دو ساله میشی روز به روز بزرگتر و باهوشتر  وای باورش خیلی برام سخته که همه چی اینقدر زود گذشت  این روزها خیلی سعی میکنی حرف بزنی مثلا وقتی میخوای بگی بده به زور میگی ب و روشم تشدید میاری به اینجا میگی ایدا و خلاصه خیلی با ما حرف میزنی ولی مامانی زبون تو رو بلد نیست عزیزم وقتی کار بد میکنی میای پیشم و بادستات نشون میدی و کلی توضیح میدی.یکبار تو آشپزخونه یه چیزی دستت بود الان یادم نیسن چی بود که ازت گرفتم رفتی بابایی رو اوردی تو آشپزخونه داشتی براش توضیح میدادی.خلاصه با کارات کلی مارو میخندونی ...
9 آذر 1393

مادرانه

اولین تصویری که به یاد می آرم یه کوچولوی ناز بود باورم نمیشه خودت بودی  که الان دو سالت شد واقعا زود  گذشت و همینطور بابایی که روی صورتم خم شد پیشونی ام را بوسید. حدود یک ساعت بعد آوردنت پیشم دوباره نگات کردم به زور چشماتو میخواستی باز کنی .شب اول خیلی دوست داشتی کنار من بخوابی اصلا تو تخت خودت نخوابیدی کنارت آرامش میگرفتم انگار هیچ دردی حس نمیکردم هنوزم وقتی خسته ام ، ناامیدم ، غمگینم ، بغلت میکنم دستاتو تو دستم می گیرم . تمام قدرت دنیا توی دستهای کوچیکت پنهان شده . غم آروم آروم محو میشه . امیدم را باز می یابم . دوباره مادر می شم . چطور دستی به این کوچکی می تونه نور رو به قلبم جاری کنه  و چشم‌...
5 آذر 1393

بیست و سومین ماهگرد

بیست و سه ماهگیت مبارک عزیزم پسر کوچولوی من عزیز دل من بیست و سه ماه از با هم بودنمون گذشت بیست و سه ماهه شدی عشق من.دقیقا یک ماه به دو ساله شدنت مونده ولی هنوز هیچی نمیگی تازه یاد گرفتی اگه کاری کنی با دست نشون میدی و بعد کلی برامون توضیح میدی که من اصلا چیزی نمیفهمم فعلا به زبون نی نی ها حرف میزنی و این خیلی منو نگران کرده خدا رو شکر با بابایی خیلی جوری همینطور دو تا پدر جونها.وقتی بابایی بیاد خونه بدو بدو میری سمت در کلی ذوق میکنی عاشق بیرون رفتنی هنوزم کم غذایی ولی میوه خیلی خیلی دوست داری مخصوصا انار گلابی موز سیب. خیار هم اصلا دوست نداری .انواع و اقسام بیسکویت هم خیلی دوست داری حالا میریم سراغ شیطنتهای این یک ماهی که گذشت ...
17 آبان 1393

بیست و دو ماهگی

بیست و دومین ماهگردت مبارک عشق من بیست و دو ماهگی به روایت تصویر+عروسی دایی جون این هم یه مدل از غذا خوردنه دیگه این کتونی هارو بابایی جشن دندونی برات خرید ولی بزرگ بود گذاشتم کنار تا اندازه ات بشه تو هم خیلی دوسشون داری خودت میری پیداشون میکنی میخوای بپوشی رفته بودیم خرید برای عروسی خسته شده بودیم این پارک هم تازه باز شده بود رفتیم استراحت کنیم   تو جشن همیشه پیش بابایی بودی واسه همین عکس بهتری ازت ندارم بیشترش خانوادگی بود آخر شب هم خسته بودی هم اینکه خوابت میومد لباسهاتم نمیزاشتی مرتب کنم قربونت برم که باید جات نرم باشه تا بخوابی   روز پاتختی ...
18 مهر 1393

بیست و یک ماهگی به روایت تصویر

 اول اینکه ببخشید دیر به دیر پست میزارم آخه کلی کار داشتم و سرم شلوغ بود و دسترسی به نت نداشتم.حالا بریم سراغ عکسهای بیست و یک ماهگی وای که چقدر بزرگ شدی بیست و یک ماهه شدی عزیزم   یه روز گرم تابستونی قرار شد سه تایی با عمه اینا بریم دریا اولش از آب ترسیدی ما هم بهت یاد دادیم سنگهارو بندازی تو آب که کم کم خوشت اومده بود با گریه از آب آوردیمت بیرون قربون ذوق کردنت عزیزم به زور از آب آوردیمت بیرون بد اخلاق شدی.تازه یه چیپس بزرگ گزاشتیم جلوت ولی بازم این شکلی بودی عاشق این شیطونیهاتم دیگه داری فیلم خودتو نگاه میکنی و در آخر بفرمایید سیب  ...
28 شهريور 1393