آرسام جونی آرسام جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

قصه های آرسام کوچولو

آرسام و کاراش3

مامانی به من نون کوچولو داد منم اونو انداختم بزرگه رو گرفتم  اینجوری میرم بالای تخت.با کلی زحمت وقتی موفق شدم رفتم رو تخت کلی ذوق میکنم بعدش اینجوری میام پایین حالا نوبت بالا رفتن از رو مبلاست وقتی رفتم رو مبل اول پشتیهارو میندازم بعد میرم رو دسته هاش دارم نقشه میکشم سراغ کدومشون برم با اینکه اینجا یکبار افتادم رو میز ولی نمیترسم بدنبال سیم لب تاپ همیشه دستم رو دکمه خاموش و اصلا نمیزارم کسی tv نگاه کنه آب هم خیلی خیلی دوست دارم مامانی کلی دنبالم میگشت و من داشتم tv نگاه میکردم اصلا جیکم درنمیومد دیدم دارن عکس میگیرن گفتم یه ژست بگیرم همیشه بالا بالا ...
19 بهمن 1392

13ماهگی به روایت تصویر

  وقتی نی نی بودی از شیشه و پستونک بدت میومد ولی الان آب و آب برنج میخوری اگه آبمیوه چایی و هر چیز دیگه باشه نمیخوری     محو تماشای tv     جووووووووووووووووونم     پسملی ما عجب لالایی کرده     نگاه نازت...ودیگر هیچ     گفتم بگو الو گوشیرو بردی زیر گوشت     اینم یه مدل دیگه الو کردنه که گوشیرو بردی پشت سرت     یکدفعه یاد دست دسی افتادی     شرحی برای این عکس ندارم     تازه دستت هم از اون زیر میاری بیرون که یه چیزی بزاریم تو دستت     ...
11 بهمن 1392

آتلیه12ماهگی(سری اول)

چه کنم؟ عاشقانه هایم تمامی ندارد وقتی "تو"  قشنگترین اتفاق زندگی ام هستی.........     هوا را بگیر از من ..... خنده هایت را نه!!!!!     خواستنت تمام شدنی نیست ...... خواستنی تر میشوی هر لحظه     چیزی نیست که مرا سر شوق بیاورد . . . . .جز "تـــــــــــــــــــــــــو" ...
15 دی 1392

واکسن یک سالگی

امروز ١٣٩٢-٩-٢٧  یک سال و ١١ روز بلاخره رفتیم واکسن یک سالگی رو هم زدی از یک ماه قبل وقتی یاد واکسن میافتادم استرس میگرفتم واسه این واکسنت زیاد گریه نکردی و برخلاف واکسنهای قبلی به دستت زدند و حالا فقط از این میترسم که چند روز بعد مریض نشی شب قبل هم اصلا نمیخوابیدی و تا ساعت ٤ بیدار بودیم چون به ما گفته بودند ساعت ٨ مرکز بهداشت باشیم برای همین ٧صبح بیدار شدیم با چشمانی سوزان راهی مرکز بهداشت شدیم تو ١٢ ماه و ١١ روز با وزن ١٠ کیلو و قد ٧٩ اینم پسر خندون مامان تازه بیدار شده اگه میدونستی میخوایم کجا ببریمت اینجوری نمیخندیدی نمیدونم چرا گریه  میکردی شاید فکر میکردی خودمون داریم میریم ددر و تو رو نمیبریم ...
27 آذر 1392

تولد یک سالگی

  تو این روز پر از گل تو با خنده شکفتی با یه گریه ساده به دنیا بله گفتی  تولدت مبارک      با کلی زحمت چند تا عکس گرفتیم مگه میزاشتی     اصلا هم نمیزاشتی کلاه تولدت سرت باشه             با آرزوی قشنگترین لبخند برای تو     اینم از هدیه های قشنگت     شکلکهای ماشینی که برات خریدیم رو گرفتی تو خونه راه میری و ذوق کردی       بابایی برای تولدت کتونی خوشگل خریده بود که برات بزرگ بود باید سال بعد بپوشی ولی خیلی دوسش داشتی حتی وقتی از پات دراوردیم خودت پاتو م...
18 آذر 1392

12ماه گذشت.....

پسرک من دیگه داری بزرگ میشی.باورم نمیشه یک سال از پدر و مادر بونمون گذشت یکسال از با تو بودن چه روزهای قشنگ و بیاد موندنی و روزهایی پر از استرس و نگرانی روزهایی که دلم پر میزد برای خندیدنت راه رفتنت و حرف زدنت برای ما ما گفتن و د د گفتنت و برای مرواریدای سفید و گرانبهات امروز تو سن ١١ماه ٢٨ روزگی چهارمین مرواریدت نمایان شد برای این دندونت بر خلاف ٣تای قبلی خیلی اذیت شدی مدام بهونه میگرفتی و لجباز شده بودی.٢تا مرواریت قبلی هم تو سن ١١ماه و ١٨روزگی نمایان شدند قربونت برم.الان ٤تا دندون سفید خوشگل کوتاه بلند داری دیگه وقتی میخندی خیلی با نمک میشی.خب یه کمی از کارات بگم؟؟؟!!!!باشه میگم....... پسرک شیطون من شیطونتر شدی  ولی عاقلتر ...
15 آذر 1392

آرسام و کاراش2

دوست دارم لباسهای تو کشورو پرت کنم بیرون خودم برم توش بشینم خوشحال از اینکه دارم تاتی تاتی میکنم اینم بگم دیگه تو تاتی تاتی حرفه ای شدم  مامانی بسه دیگه چقدر عکس میگیری بیا حولم بده من منتظرمااااااا  مثل اینکه بابایی نمیخواد بیاد بهتره خودم دست بکار بشم  روز عاشورا هوا خیلی سرد بود برای همین مامانی و بابایی قصد پیاده شدن نداشتن عاشق آب بازی هستم حتی بعضی موقع که میخوان منو از تو حموم بیرون بیارن میزنم زیر گریه     اگه یه چیزی رو بخوام میگم اووووووووم اینجا هم دوربینو میخوام  مامانی و بابایی رو کلافه میکنم تا بخوابم آخه دلم میخواد بازی ...
1 آذر 1392

یکسالگی وبلاگ

انکار همین دیروز بود که اولین پست رو توی این وبلاگ نوشتم یا نه اصلا همین دیروز بود که داشتم برای وبلاگت اسم انتخاب میکردم قصه های آرسام کوچولو ولی الان دیگه مردی شدی چقدر زود گذشت  و از ١٥ آبان ٩١ رسیدیم به ١٥ آبان ٩٢. چقدر زود یکسال شد که خودمم متوجه نشدم الانم دارم با تاخیر مینویسم واقعا باور نکردم که یکسال گذشت.  ١٥ ابان روزی بود که من با نی نی وبلاگ آشنا شدم ولی قبلا ٦ آبان تو بلاگفا برات وبلاگ درست کرده بودم بعد همه مطالب رو انتقال دادم به اینجا. الان که داشتم به مطالب گذشته نگاهی میکردم متوجه شدم که تا ١٦ آذر این وبلاگ رنگ و بوی خوبی داشت هر روز پست جدیدی میذاشتم ولی بعدش کم کم فاصله بین پستها بیشتر شد از این با...
29 آبان 1392