آرسام جونی آرسام جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

قصه های آرسام کوچولو

تاتی....تاتی...

1392/6/7 13:29
نویسنده : مامان آرسام
350 بازدید
اشتراک گذاری

تاتی...تاتی...یه پا جلو این یکی...حالا نوبت اون یکی..افرین پسرمتشویق

این روزها پسرمان دارد تمرین تاتی تاتی میکندلبخند

خم میشم و دستهای کوچولوت رو میزارم تو دستهای خودم...پاهایت...چقدر کوچولواند....پاهای کوچولو و نازت بین پاهای من...و حرکت میکنیم

قدمهایم را با تو تنظیم میکنم...تاتی تاتی...صدای ذوق کردنت را میشنوم...هنوز قدمت کامل نشده قدم بعدی!

مقصد کجاست؛ اتاق خوشگلت...بیشتر خم میشم تا لبخندت را ببینم....تا در خاطرم ثبتش کنم.....وای که وقتی اتاقت رو میبینی چه ذوقی میکنی .......صدای ذوق کردنت بلند تر و قدمهایت تندتر

تاتی ... تاتی ...برات شعر میخونم و تو همراهم میشی سرت را بالا میگیری و با لبخندی شیرین به من نگاه میکنی...چشمات چقدر از این زاویه جذاب تر است .....و چه برقی داره چشمهاتچشم

و من حسی توصیف نشدنی دارم...خیال باطل

تاتی ... تاتی... دستات رو محکمتر میگیرم....از این بالا نگاهم به پاهای کوچیکت است...پاهایی که میخواهند قدمهای بزرگ بردارند...میخواهند راه درست را تا اخر طی کنند ....خیال باطل

امروز من دستانت را گرفته ام...امروز من پشتت هستم....برای فردایت دعا میکنم...فردایی که شاید...

یادت باشد امروزت ,فردایت , همیشه ات؛ یکی پشتت هست...یکی دستت را میگیرد...یکی با تو همقدم است تا محکم شوی تا قدمهای بزرگت به موفقیت برسد....یکی همیشه کنارت هست چه من باشم یا نباشم...از رگ گردن به تو نزدیک تر است...دل که بدهی...ایمان که داشته باشی...حضورش را حس میکنی...و دلت گرم میشود...توکل میکنی و قدمهایت را برمیداری!

یادت باشد پسرم...او همیشه کنارت هست...ومن اسوده ام...

او کنارت هست و من دستانت را رها میکنم...لبخند

تاتی ...تاتی...خسته شدی نشستی و دستهای کوچیکت رو از دستهای من جدا کردی ...راهت را با چهاردست و پا ادامه دادی و خودت را به اتاقت رسوندی....برگشتی ومن را نگاه کردی...چه میخواستی بگویی؟؟

لبخندت...چرا وقتی میخندی چشمانت هم میخندند و من چقدر این لحظه را دوست دارم....آی زمان یک لحظه وایستا....اینها لحظه ها تکرار نشدنیاند!

و من سرجام وایستادم و به تو نگاه میکنم به تو فکر میکنم...به روزی فکر میکنم که تو مستقل میشی و مثل امروز خودت ادامه ی راهت را خواهی رفت...بدون من! اما اینو بدون دعایم تا نفس میکشی بدرقه ی راهت است...

و خدا....چقدر خوب است خدا را داریم...چقدر ارامش دارم...اینکه میتونم تو رو به او بسپارم...ایمان دارم او بهتر از من مراقبت خواهد بود.

 

 

 

 

به امید روزی که  مرد کوچکم مردانه راه برود... خیال باطل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان شهراد
7 شهریور 92 16:05
آفرین خاله جون

ممنونم خاله مهربونم


خاله کوشولو
7 شهریور 92 20:27
اووووووووخـــــــــی...خاله فدات شه



زهرا
9 شهریور 92 16:55
ای جوووووووووووونم فدای هر سه تایی تون بشم من

خدا نکنه عمه جون

مامان پندار
10 شهریور 92 10:08
آخخخخخ.... واقعاً تاتی تاتی بچه ها لذت داره ...... عزیزم .... الهی همیشه با پاهای کوچولوت قدمهای مثبت و خوب برداری

ممنونم عزیزم

محبوبه مامان الینا
12 شهریور 92 19:22
جوووووووووووووووونمی
تاتی تاتی
به امید قدمهای محکم و استوار مردونه ت عزیزم

مرسی عزیزم

پرهام ومامانش
13 شهریور 92 21:53
به امید هرچی زودتر راه رفتنتتتتتتتتتتتتتهرچند خیلی زوده گل پسر

ممنونم عزیزم