آرسام جونی آرسام جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

قصه های آرسام کوچولو

از نوزادی تا ..........

1392/4/21 0:21
نویسنده : مامان آرسام
449 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم تو این پست میخوام کمی از نوزادیت بگم میخوام الان برات بنویسم چون وقتی نوزاد بودی شکمت درد میکرد و خیلی گریه میکردی ومنم اصلا وقت اینکارارو نداشتم

نوزادیفرشته

وقتی بدنیا اومدی خیلی ناز بودی واقعا مثل فرشته ها بودی اصلا گریه نمیکردی و شب اول  تو بیمارستان فقط دلت میخواست کنار من بخوابی و تو تخت خودت گریه میکردیلبخند

 

دومین روز توی بیمارستان زردی گرفتی ولی شدید نبود و مرخصمون کردن و رفتیم خونه مامان جون.چند روز بعد بابا جونی دستگاه اجاره کرد ولی باز زردی بالا رفت ناراحتتا اینکه وقتی ١٢روزت بود دکترت گفت باید بستری بشی بابایی بیشتر از همه نگرانت بود یک شب بیمارستان بودیم مامان جونی هم مارو تنها نذاشت و اون شب بیمارستان پیشمون موندوصبح مرخص شدی نازگلکم

وقتی زردی داشتیناراحت

 

تا یک ماهگی خیلی پسر خوبی بودی ولی بعد کم کم گریه هات بیشتر شد تا اینکه فهمیدیم شکمت درد میکنه چند بار بردیمت دکتر همشون هم داروهاشون مثل هم بود داروهاتو به موقع بهت میدادم ولی تا ٢ماه هیچ فرقی نکرده بودی خیلی گریه میکردی گریههیججوری هم آروم نمیشدی تا اینکه تو یکی از سایتها خوندم با صداهایی مثل سشوار.جاروبرقی.صدای آب .فن و ماشین ساکت میشن.وقتی به بابایی گفتم بهم میخندیدنیشخند تا اینکه یکی از آشناهامون هم همین حرف رو زد از اون وقت تا الان با صدای سشوار میخوابیدی.همه تعجب میکردن تعجبکه جنابعالی با صدای سشوار ساکت میشدی. البته الان کمتر سشوار برات روشن میکنیملبخند

واما الان که غذای کمکیت رو شروع کردم فرنی و حریره بادومو خیلی دوست داری ظرف غذای خودت رو خوب میشناسی اصلا نمیذاری خودم غذاتو بدم همش میخوای خودت بگیری آخرشم همشو میریزی زمیننیشخندسوپ و شیر برنج و پوره هم اصلا دوست نداری وقتی هم میخوام بهت بدم سریع با دستات قاشقو میگیری ولی وقتی میخوریش بدت میاد  منم تا بخوام یک قاشق بهت بدم حسابی کلافه میشم کلافه

عاشق آب خوردن و چایی شدینیشخند

این شبها هم تا ساعت٣ نهایت ٤ بیداریناراحت

وقتی بغلت میکنیم خوشت میاد و خیلی آرومی به محض اینکه میزاریمت پایین گریه میکنی که چرا گذاشتیمت پایین اونوقت ما هم تسلیم میشیم و مجبوریم بغلت کنیم و تو هم کلی ذوق میکنیلبخند

دالی بازی و عطسه رو هم خیلی دوست دارینیشخند

صدای آقا جونو میشناسی وقتی میگه یک.دو سر شماره سه سریع برمیگردی طرف آقاجون و کلی ذوق میکنیخنده

 یک روز مونده بود تا هفت ماهگیت تموم بشه که کم کم سینه خیز میرفتی و الان که هفت ماه و چهار روزت هست یه کوچولو چهار دست و پا میری و خودت رو به هر چیزی که بخوای میرسونی عشق منتشویق

این روزها خیلی بیقراری و کلافه بعضی موقع تب هم میکنی فکر کنم بخاطر دندونت باشهمتفکر

از دیشب سرما هم خوردی ولی چون دکترت یه مدتی نیست با بابایی رفتی پیش دکتری که نزدیک خونمون بود

وای که چقدر این روزا گریه میکنی جدیدا یاد گرفتی سر غذا خوردن گریه میکنی تا قاشق میارم رو لبت با دستات چشماتو با لباتو میمالی یا لباتو محکم میبندی و باز هم نمیکنیناراحت

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

پرهام ومامانش
29 تیر 92 10:30
ان شالله همیشه سلامت باشی نترس مامانی بخاطر دنودناشه شانس بیاری زود دربیاد من که از 6 ماهگی اسیر بود تا نزدیک یه سالگی دراومد قطرشو بموقع بده حتما اب جوشیده بده (استامینوفن)میگم
براش سوپ درس کن با گوشت گوسفتد یا گردن گوسفند خیلیبهش قوت میده وتاثیر میذاره
موفق باشی

خیلی بد غذاست اصلا سوپ دوست نداره.همه جوره سوپ درست کردم ولی اصلا حاضر نمیشه لب بزنه

خاطره مامان برديا
7 مرداد 92 9:16
واي.... چقدر كوشمولو بودي عسيسمممممم