آرسام جونی آرسام جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

قصه های آرسام کوچولو

تولد یک فرشته

1391/10/29 19:36
نویسنده : مامان آرسام
351 بازدید
اشتراک گذاری

اینجا میخوام خاطره تولدت رو بنویسم.الان که دارم اینارو برات مینویسم مثل فرشته ها آروم کنارم خوابیدی و دقیقا یک ماهگیته عزیزم.صبح زود بود.یک صبح پاییزی.بابایی تازه از سر کار اومده بود.خیلی استرس داشتم از طرفی هم خیی خوشحال بودم چون باورم نمیشد تا چند ساعت دیگه میبینمت.منو بابایی و مامان بابایی راهی بیمارستان شدیم.هر چه به بیمارستان نزدیک میشدیم استرسم بیشتر و بیشتر میشد.وقتی رفتیم بیمارستان اول پرونده تشکیل دادیم بعد هم رفتم که برای عمل اماده بشم از این بخش خیلی بدم اومده بود هم استرسم بیشتر شد هم اینکه دیگه نمیتونستم بابایی رو ببینم تا اینکه خانوم دکترت اومد به همون اتاق یه خورده بهتر شدم اونروز من تنها نبودم که باید عمل میشدم ما پنج نفر بودیم.بعد مادر جونی و پدر جونی و خاله جون اومدن مادر جونی اومد تو اتاق خیالم راحت شد اخه پرستارا از مامان بابایی عصبانی بودن نمیذاشتن بیاد تو.تا اینکه منو بردن اتاق عمل تو راهرو پدر جونی و خاله جون و بابایی وایستاده بودن.خیلی وول میخوردی چه بیتاب بودی برای لحظه دیدار.بعد که وارد اتاق عمل شدم خیلی ترسیدم هیچکس نبود جز یک پرستار یکدفعه چشمم افتاد به پتوی خوشگلت کلی ذوق کردم.رو تخت اتاق خوابیده بودم  وچشمم به ساعت بود یکدفعه دکتر بیهوشی اومد و از کمر بیحسم کرد چون موقع امپول زدن تکون میخوردم سه بار به من امپول زد نامرد.یکدفعه دیدم پاهام سنگین شدن و نمیتونم تکون بدم.نفسم بند اومده بود خیلی ترسیده بودم خواهش و التماس میکردم که بیهوشم کنن که یکدفعه یکی از پرستارا با عصبانیت برام تنفس مصنوعی گذاشت خوب شدم.ساعت ١٠:١٥ دقیقه صبح روز ٥شنبه عمل رو شروع کردن خانوم دکتر که میخواست شروع به کارکنه بهم گفت که میخواد تست کنه منم ترسیدم گفتم بیحس نشده که دیدم پرستاری که مثل سرباز بالاسرم بود به خانوم دکتر اشاره داد که بیحسم. بعد از ده دقیقه.............

وای خدای من عجب لحظه قشنگی.چه با ناز اومدی به محفلمون.خونمون رو روشن کردی.خوش اومدی گلم.به جمع مامانی و بابایی خوش اومدی.خدایا شکرت بعد از چند ماه انتظار پسرم رو دیدم.وقتی دیدم چه ناز بودی مثل فرشته ها بودی سرخ و سفید.اون لحظه حس قشنگی داشتم. البته اون پرستار اول تورو بهم نشون نداد بعد که خودم ازش خواستم تورو اورد یه لحظه دیدمت بعد تورو گذاشت رو یه تخت بغلیم البته دور که تا نیم ساعت اخر همش چشم به تو بود که شبیه کی هستی.وقتی بدنیا اومدی زیاد گریه نمیکردی ولی بعد از چند دقیقه تلافی کردی.ساعت حدود ١٠:٢٥ دقیقه بود که بدنیا اومدی و تا ساعت ١١من از اتاق عمل اومدم بیرون.باورم نمیشد پیش خودم فکر میکردم یعنی تو توی دل مامانی بودی یعنی تو بودی که مامانی رو لگد میزدیی.از اتاق عمل که اومدم بیرون همه بیرون منتظرمون بودن یه بوسم از بابایی گرفتم  هیچکدومشون تورو ندیده بودن یکدفعه دیدم تو رو هم اوردن بیرون منو یک طرف بردن تو رو یه بخش دیگه که مادر جونی و خاله جون اومدن پیش تو مامان بابایی و بابایی هم اومدن پیش من تو بخش بستری  بابایی هنوز تورو ندیده بود وقتی منو بردن بخش بستری بابایی هم اومد پیش تو و چند تا عکس ازت گرفت اورد بهم نشون داد بعد از چند لحظه خاله جون اومد گفت الان بچه رو میارن بعدش بابایی غیبش زد که یکدفعه دیدم با یک دسته گل خوشجل اومد و مامانی رو ذوق زده کرد اخه من دسته گل خیلی دوست دارم.شب اول تو بیمارستان توی تخت خودت نمیخوابیدی و همش دوست داشتی کنار من بخوابی خیلی حس قشنگی داشتم.اینم از خاطره تولدت کوچولوی دوست داشتنی من.آرسام جونم خیلی دوست دارم.تو همه زندگیمی عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)