آرسام جونی آرسام جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

قصه های آرسام کوچولو

پانزدهمین ماهگرد

دلبرک پانزده ماهه من عزیزدلم ... ١٥ ماهه شدی بزرگ شدی ١٥ماه گذشت از اون روز بیاد ماندنی همون روزی که تو برایمان شیرینترش کردی همان روزی که وقتی بیاد میارم اشک تو چشام حلقه میزنه همان روزی که هیچوقت و هیچوقت نه از یاد خواهم برد و نه برایم تکراری خواهد شد پسر مامان شیرینی زندگی من همه عشق و امید من هرماه برات تغییری به همراه داشته هرماه شیرینتر و باهوشتر و وروجکتر میشی قایم باشک بازی میکنی خودت میری قایم میشی یواشکی سرتو میاری بیرون و وقتی میگیم دالی کلی قهقهه میزنی عاشق این قهقهه های از ته دلتم وروجکم  همیشه دوست داری رو پاهام بشینی سر سفره رو زمین روی صندلی موقع غذا خوردن حتی و روی مبل که میشینم همیشه میچسبی بهم...
16 اسفند 1392

آرسام و کاراش3

مامانی به من نون کوچولو داد منم اونو انداختم بزرگه رو گرفتم  اینجوری میرم بالای تخت.با کلی زحمت وقتی موفق شدم رفتم رو تخت کلی ذوق میکنم بعدش اینجوری میام پایین حالا نوبت بالا رفتن از رو مبلاست وقتی رفتم رو مبل اول پشتیهارو میندازم بعد میرم رو دسته هاش دارم نقشه میکشم سراغ کدومشون برم با اینکه اینجا یکبار افتادم رو میز ولی نمیترسم بدنبال سیم لب تاپ همیشه دستم رو دکمه خاموش و اصلا نمیزارم کسی tv نگاه کنه آب هم خیلی خیلی دوست دارم مامانی کلی دنبالم میگشت و من داشتم tv نگاه میکردم اصلا جیکم درنمیومد دیدم دارن عکس میگیرن گفتم یه ژست بگیرم همیشه بالا بالا ...
19 بهمن 1392

13ماهگی به روایت تصویر

  وقتی نی نی بودی از شیشه و پستونک بدت میومد ولی الان آب و آب برنج میخوری اگه آبمیوه چایی و هر چیز دیگه باشه نمیخوری     محو تماشای tv     جووووووووووووووووونم     پسملی ما عجب لالایی کرده     نگاه نازت...ودیگر هیچ     گفتم بگو الو گوشیرو بردی زیر گوشت     اینم یه مدل دیگه الو کردنه که گوشیرو بردی پشت سرت     یکدفعه یاد دست دسی افتادی     شرحی برای این عکس ندارم     تازه دستت هم از اون زیر میاری بیرون که یه چیزی بزاریم تو دستت     ...
11 بهمن 1392

آتلیه12ماهگی(سری اول)

چه کنم؟ عاشقانه هایم تمامی ندارد وقتی "تو"  قشنگترین اتفاق زندگی ام هستی.........     هوا را بگیر از من ..... خنده هایت را نه!!!!!     خواستنت تمام شدنی نیست ...... خواستنی تر میشوی هر لحظه     چیزی نیست که مرا سر شوق بیاورد . . . . .جز "تـــــــــــــــــــــــــو" ...
15 دی 1392

واکسن یک سالگی

امروز ١٣٩٢-٩-٢٧  یک سال و ١١ روز بلاخره رفتیم واکسن یک سالگی رو هم زدی از یک ماه قبل وقتی یاد واکسن میافتادم استرس میگرفتم واسه این واکسنت زیاد گریه نکردی و برخلاف واکسنهای قبلی به دستت زدند و حالا فقط از این میترسم که چند روز بعد مریض نشی شب قبل هم اصلا نمیخوابیدی و تا ساعت ٤ بیدار بودیم چون به ما گفته بودند ساعت ٨ مرکز بهداشت باشیم برای همین ٧صبح بیدار شدیم با چشمانی سوزان راهی مرکز بهداشت شدیم تو ١٢ ماه و ١١ روز با وزن ١٠ کیلو و قد ٧٩ اینم پسر خندون مامان تازه بیدار شده اگه میدونستی میخوایم کجا ببریمت اینجوری نمیخندیدی نمیدونم چرا گریه  میکردی شاید فکر میکردی خودمون داریم میریم ددر و تو رو نمیبریم ...
27 آذر 1392