آرسام جونی آرسام جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

قصه های آرسام کوچولو

اولین قدم

عزیز دلم امروز اولین قدمتو برداشتی وای که چقدر ذوق کردیم پسر عزیزم این اولین قدمت در راه بسیار طولانی زندگی است.به امید قدم های استوار تر در راه زندگی ات چقدر لحظه شماری میکردم برای این لحظه وای که چقدر با نمک شده بودی عزیزم امروز من و بابایی داشتیم باهات بازی میکردیم چندبار منو بابایی رو گرفتی و بلند میشدی که یکدفعه دیدیم یک کوچولو قدم برداشتی عزیـــــــــــــززززززم متاسفانه عکس اولین قدم برداشتنتو ندارم اون لحظه اینقدر ذوق کردیم که همه چی یادمون رفت این هم عکس امروز البته قبل از اینکه اولین قدمتو برداری امروز با هزار زحمت چندتا عکس از ایستادنت گرفتم البته خیلی وقته خودت وایمیستی ولی وقتی میخوام عکس بگیرم نمی...
28 مهر 1392

روزت مبارک کودکم

کودک باش حرفهای کودکی دنیای قشنگ ناشناخته هاست کودک باش کودکی شادمانیهای لذت بخش بی ریاست کودک باش و تشنه بزرگ شدن بمان دنیای آدم بزرگها تاریک است کودک باش و کودکی را بازی کن اما آرزو مکن که بزرگ شوی فردای آدم بزرگها قشنگ نیست کودک باش و یادت باشد اسباب بازیهایت را دوست بداری اسباب بازی آدم بزرگها فریادهای بلند نا آشناست   کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم. امروز ١٦ مهر روز جهان...
17 مهر 1392

دهمین ماهگرد

می نویسم… می نویسم از تو… تا تن کاغذ من جا دارد با تو از حادثه ها خواهم گفت می نویسم همه ی با تو بودن ها را برای تو مینویسم....  که تمام ثانیه هایم را با تو بودم برای تویی که تمام هستی ام هستی برای تویی که همچون خون در رگ هایم جاری هستی و من… به قیمت جان کندن هم نمی توانم از تو بگذرم برای تویی که می دانم در این روزگار غریب " تنها به تو دلخوشم…"   دهمین ماهگردت مبارک عزیزم به مناسبت دهمین ماهگردت بابایی شیرینی خریده بود جنابعالی با چه اشتهایی داری میخوری قربونت برم     دوتا وروجک مگه میزاشتین عکس بگیرم مردای دوست داشتنی من عسل ...
16 مهر 1392

آرسام و کاراش1

میخوام کمی از کارهای روزانت بنویسم میخوام بنویسم چقدر شیطونتر و باهوشتر شدی همه جای خونه میچرخی وقتی از چیزی خوشت بیاد با همون مشغول میشی و جیکت درنمیاد تو این عکس همه جای خونه دنبالت گشتم ولی جایی پیدات کردم که فکر نمیکردم باشی.تو اتاقی رفتی که برقاش خاموش بود   علاقه زیادی به آشپزخونه و اتاق خواب داری وقتی داری میری سمتی که نباید بری صدات میزنم یه لحظه میشینی نگام میکنی و میخندی دوباره راه خودتو میری   وقتی 8ماهگیت تموم شد مبل یا هر چیزی رو میگرفتی و راه میرفتی ولی خیلی آروم آروم الان که 9ماهگیت تموم شده مبلارو میگیری و تند تند راه میری   وقتی ذوق میکنی یه صدایی از ته گلوت درمیاری وچشاتو تنگ میکن...
31 شهريور 1392

نهمین ماهگرد

ساده مینویسم نهمین ماهگردت مبارک عشق مامان عزیز دلم این نه ماه خیلی زود گذشت باورم نمیشه وارد دهمین ماه زندگیت شدی   امشب خیلی مامانی ناراحت شدم افتادی گریه میکردی منم بغلت کردم ساکت شدی شیر خوردی یکدفعه دیدم سرت قرمز ورم کرده وای که چه حالی شدم بابایی هم خونه نبود.بهش چیزی نگفتم که نگران نشه.سر ورم یخ گذاشتم بهتر شدی نمیدونی چقدر ترسیدم و گریه میکردم که خدایی نکرده چیزی نشه تا الان که ساعت 3:45 خوابم نمیبره و نگرانتم عزیزم ولی خدارو شکر ورم سرت خوابیده خودتم که خوابی ...
17 شهريور 1392

ماهی که گذشت

عشق مامان بعد از حمام چه تلاشی میکنی تا بلند بشی عزیـــــــــــــزم عسل مامان خودشو لوس کرده ای جوووووووووووووونم من و این همه خوشبختی محاله جیگرم تازه یاد گرفتی ماشین بازی کنی اتاقو ترکوندم و خوشحالم داری میگی اه اون عروسکی که دستته دایی و زندایی برات خریدن دستشون درد نکنه این شیطنتهارو از کجا یاد میگیری آخه نمیذاشتی لباستو تنت کنم تا میخواستم بیام جلو فرار میکردی نمیر آرسام در حال فرار جیگرم داره به مامانش کمک میکنه قربونش برم عاشقتم اسباب بازیهاتو ردیف جلوت گذاشتم ببینم کدومشو برمیداری دیدم ماشینتو برداشتی نمیدم مال خودمه ...
14 شهريور 1392

روزهایی که گذشت

عشق مامان سلام میخوام از روزهای گذشته بگم.بگم کجاها رفتیم دیدن کی رفتیم اولین عروسی رفته بودیم عروسی دختر یکی از دوستان .تو عروسی بیشتر پیش پدر جون بودی و منو زیاد اذیت نکردی ولی یک ساعت آخر تلافی کردی وقتی رسیدیم خونه حسابی شنگول شدی دیدن نی نی ها داشتیم میرفتیم به دیدن نی نی ها جنابعالی بین مادرجونی و خاله جونی نشستی   هلنا خانوم و آقا نیکان نیکان 31 روزه هلنا خانوم فکر کنم 27 روز از نیکان بزرگتر بود بیاید تو بغلم دریا روز پنج شنبه هفت شهریور ماه رفتیم ساحل محمود آباد ولی چون خیلی شلوغ بود رفتیم دریای نور متاسفانه اونجا هم شلوغ بود   ولی یه دور کوچیک زدیم و چندتا عکس&nbs...
9 شهريور 1392

تاتی....تاتی...

تات ی...تاتی... یه پا جلو این یکی...حالا نوبت اون یکی..افرین پسرم این روزها پسرمان دارد تمرین تاتی تاتی میکند خم میشم و دستهای کوچولوت رو میزارم تو دستهای خودم...پاهایت...چقدر کوچولواند....پاهای کوچولو و نازت بین پاهای من...و حرکت میکنیم قدمهایم را با تو تنظیم میکنم...تاتی تاتی...صدای ذوق کردنت را میشنوم...هنوز قدمت کامل نشده قدم بعدی! مقصد کجاست؛ اتاق خوشگلت...بیشتر خم میشم تا لبخندت را ببینم....تا در خاطرم ثبتش کنم.....وای که وقتی اتاقت رو میبینی چه ذوقی میکنی .......صدای ذوق کردنت بلند تر و قدمهایت تندتر تاتی ... تاتی ...برات شعر میخونم و تو همراهم میشی سرت را بالا میگیری و با لبخندی شیرین به من نگاه میکنی......
7 شهريور 1392

سرماخوردگی

قربون پسر خودم برم.عزیز دلم از دیروز خیلی بیقراری میکردی یکمی هم تب داشتی فکر میکردم بخاطر دندون درآوردنت باشه دست و پاهاتو صورتتو آب میزدم بهتر میشدی ولی چند دقیقه بعد دوباره تب میکردی قطره استامینوفن هم بهت دادم ولی فایده نداشت .از دیشب متوجه شدیم کمی آبریزش بینی داری ساعت 2شب بود که بردیمت بیمارستان پیش پزشک عمومی میدونستم فایده ای نداره ولی بابایی گفت ببریم بهتره .3تا شربت با یک آمپول بتامتازون برات نوشت منم ترسیدم به بابایی گفتم نباید آمپول بزنه تا متخصص اطفال ببینه بعد بزنه آخه دلمم نمیومد جیگرم آمپول بزنه به  خاطر  همین آمپول هیچکدوم از شربتارو هم ندادم بخوری میترسیدم بدتر بشی بابایی هم ناراحت شد که چرا داروهاتو ند...
24 مرداد 1392