آرسام جونی آرسام جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

قصه های آرسام کوچولو

یکسال و نیمگی

سلام عزیییزم پسرک شیطون و بازیگوش من این روزها خیلی خیلی شیطونتر شدی.عاشق ددر رفتنی تا در خونه باز بشه بدو بدو میدویی سمت بیرون و اگه نری بیرون پشت در چه گریه ها میکنی.کابینتارو بهم میزنی و همه چیرو میاری وسط خونه میندازی زیر مبل.دیگه از این به بعد قابلمه هارو باید زیر مبلا پیدا کنم.اگه چیزی رو بخوای ولی ما بهت ندیم سریع قهر میکنی سرتو میزاری رو زمین یا دستاتو میزاری رو صورتت گریه میکنی.وقتی بابایی میاد خونه اول بدو بدو میری سمت در وقتی بابایی رو میبینی خودتو سرگرم میکنی ولی زیر چشمی حواست به بابایی هست تا خودش  بیاد سمتت بغلت کنه .خب حالا بریم سراغ عکسها با بابایی رفته بودیم پارک و اصلا دوست نداشتی دستت تو دستمون باشه دستتو م...
19 خرداد 1393

هجدهمین ماهگرد

روزها از پی هم میگذرند و تو بالنده تر و زیبا تر و شکوفا تر میشوی هر روز عزیزتر و دوست داشتنی تر از روزهای پیش انقدر عزیز که ندیدنت حتی به اندازه یک روز یک دنیا دلتنگی به همراه دارد صدایت دلنشین تر از هر نوایی و بوسیدنت یک دنیا لذت دارد آرسام عزیز من دوست دارم هجدهمین ماهگردت مبارک آرسام جونی تا این لحظه ، 1 سال و 6 ماه و 1 روز سن دارد   ...
17 خرداد 1393

آرسام و کاراش4

خونه تکونی کرده بودیم فرش آشپزخونه رو جمع کردی مامانی ببرم بشورم اول قابلمه هارو میاوردی بیرون باهاشون بازی میکردی ولی الان خودت میری تو کابینت اونجایی که رفتی نشستی گنجه ما بود.وسایلی که نباید دست میزدی میزاشتیم اونجا ولی الان دیگه یاد گرفتی میری اون پشت.کلی هم ذوق کردی لالایی گوش میکنی تا بخوابی دالی بازی که خیلی دوست داری و کلی قهقهه میزنی شالهای مامانی رو میزاری رو سرت و راه میری و میافتی وقتی هم شالو ازت بگیرم گریه میکنی تو هر اتاقی که باشی وقتی ببینی در باز باشه وسط بازی اول درو میبندی بعد به کارات میرسی با دقت بولینگ هارو بلند میکنی اگه بیفته گریه میکنی قربون اون دقتت عزیزم...
9 ارديبهشت 1393

شانزدهمین ماهگرد

شانزده ماه از با هم بودنمان گذشت و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من  هر روز به شوق دیدنت چشم میگشایم و وقتی تو را در کنارم میبینم دوست دارم بارها و بارها در برابر معبود زانو بزنم و سجده شکر کنم که چون تویی را به من هدیه داد. شانزدهمین ماهگردت مبارک عزیزم ...
17 فروردين 1393

روزهای نوروزی و سیزده بدر

نوروزی دیگر را در کنارت سپری کردیم اولین نوروزی که در کنارمون بودی سال ٩٢ و فقط سه ماه و چهارده روزه بودی و حالا یکسال بیشتر کنار تو بودن را چشیدهام چقدر روزها زود میگذره     با هزار زحمت تونستیم یه عکس بگیریم شد این نمیدانم آرزویت چیست! اما برای رسیدن به آرزویت دستانم به آسمان جاری و سبزه دلم را به نیت تو و  آرزویت هر چه که هست گره میزنم سیزده بدر هم تموم شد اولین سیزده بدری بود که بردیمت بیرون چون سال قبل بابایی خونه نبود و من و تو تنها بودیم و خیلی کوچولو بودی جایی نرفتیم ولی امثال هوای خوبی بود و اصلا بیرون مامانی و اذیت نکردی آخراش هم خوابیدی.   این عروسکو ت...
15 فروردين 1393

پانزدهمین ماهگرد

دلبرک پانزده ماهه من عزیزدلم ... ١٥ ماهه شدی بزرگ شدی ١٥ماه گذشت از اون روز بیاد ماندنی همون روزی که تو برایمان شیرینترش کردی همان روزی که وقتی بیاد میارم اشک تو چشام حلقه میزنه همان روزی که هیچوقت و هیچوقت نه از یاد خواهم برد و نه برایم تکراری خواهد شد پسر مامان شیرینی زندگی من همه عشق و امید من هرماه برات تغییری به همراه داشته هرماه شیرینتر و باهوشتر و وروجکتر میشی قایم باشک بازی میکنی خودت میری قایم میشی یواشکی سرتو میاری بیرون و وقتی میگیم دالی کلی قهقهه میزنی عاشق این قهقهه های از ته دلتم وروجکم  همیشه دوست داری رو پاهام بشینی سر سفره رو زمین روی صندلی موقع غذا خوردن حتی و روی مبل که میشینم همیشه میچسبی بهم...
16 اسفند 1392